یستردی!

ساخت وبلاگ

سلاممممم

دیروز ۴۰ برادر! بود..

خواهرکوچیکه روزهای دفنش‌نبود و تازه عمل کرده بود.. دیروز تازه بقیه رو تو آرامگاه دید! همچنان‌ درد زیاد داره و نشستن هم سختشه..

به زور رو صندلی نشست و آروم اشک ریخت.. با بقیه هم روبوسی و گاهی گربه ..

یکجا حس کردم معذب نشسته، گفتم بلندت کنم؟ اشاره کرد آره..

تا بلندش کردم گفت حالم بده یکم آب بده..

تو مراسم۴۰ برادر فقط حلوا گذاشته بودند.. بدون آب! بدون گلاب! بدون ..

داد زدم شوهرش‌از جای دیگه آب بیاره که دیگه نفس خواهر بالا نمیومد.. به سختی اشاره کرد که نمی تونه نفس بکشه..

با اشاره به شوهرش فهموند که اسپری تنفسشو بهش بده.. به شوهرش فهموند تو ماشینه!

آخه دختر خوب! تو که اخلاق خودتو می دونی چرا اسپری به این مهمی باید تو ماشینت باشه؟؟

شوهرش تا بره از ماشین بیاره، حالش بد و بدتر شد و این وسط فقط داد زدم دوتا داداشام بیان که ماساژ طبی بلدن.. بدی ماجرا این بود که بخیه های شکمش هنوز درد داره و اجباری گن بسته بود و به سختی همون وسط آرامگاه درازش کردن..

بمیرم براش داشت از بی نفسی بال بال!می زد..

هرکی اون دور و اطراف بود ایستاده بود اونجا و تماشا می کرد و نظر می داد!یکی می گفت قفسه سینشو بمالید.. یکی می گفت پاهاش.. اون یکی رگ گردنش.. اون یکی باد بزنیدش..

یکی‌گفت اورژانس بگیم.. که فکر کردیم در حد شوک عصبی معمولی هست و الان خوب میشه!!

شوهرش با اسپری رسید ولی گفت خالیه نعمت چشایی...

ما را در سایت نعمت چشایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : calmdreams بازدید : 41 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 17:32