ده دقیقه به 10

ساخت وبلاگ

دیشب ده دقیقه به 10 رفتم اتاق دخمری...

رو تختش دراز کشیده بود و دوباره تولدشو تو ساعت دقیقش! بهش تبریک گفتم و تا تونستم لپای نرم خوشبوشو ماچ ماچ کردم و کیف کردم... اونم غش غش می خندید... شاید ده دقیقه تمام بوسیدمش... همه اون لحظاتی که تو این دنیا داشتم لذت وجود دخترکو می بردم ذهنم هم ناخودآگاه ریز به ریز خاطرات 17 سال پیش و لحظه تولدشو بصورت فیلم میدید. دقیق شکل و قیافه لحظه تولدش... حرفهای بین من و دکتر... لحظه ای که بعد ازون همه ساعت درد بیهوش شده بودم و ...

برای دخمری هم کوتاه خاطره اون زمانو تعریف کردم و ... 

از اتاقش که اومدم بیرون شکر کردم برای وجودش.. برای داشتنش.. برای اینکه این سعادت نصیبم شد تا لذت مادرشدنو بچشم و با چشم تر و بغضی شیرین دعا کردم که خدا این لذتو سعادتو نصیب همه آرزومندانش بکنه... و تو بغل بزرگش بچه های همه و همه رو حفظ کنه و دختر یکی یک دونه ی منم همینطور...

+ ماجرای عکس هم برمیگرده به شب قبلش..

دخترک عروسی بود و به باباش گفتم کیک و یک شاخه گل رز بخره.. برای خرید ساعتی هم که دوست داشت قبلا 400 به حسابش ریخته بودم.

تصمیم داشتم وقتی اومد مثل هر سال روی میز کیک بزارم و تولد بگیریم.. ولی چون دیر اومد باباش خوابید...

یهو به سرم زد کمی متفاوت سورپرایزش کنم. دقیقا ده دقیقه مونده بود برسن یاد شمعهای تو خونه افتادم..

سریع فرش اتاق خوابشو جمع کردم و هرچی فانتزی گیر آوردم که عشقولانه بود رو زمین چیدم و کنارش هم کیک و گل رز که خریده بود...

شمع هارو روشن کردم .. برق اتاقشو خاموش کردم و اومدم بیرون..

از راه رسید خودمو نرمال گرفتم.. الکی بهش گفتم مامان جون فردا غیبت نکن دیگه بیا برو مدرسه که شروع کرد پا کوبیدن و نق که عی بابااا روز تولدمه دوست دارم استراحت کنم و صبح بخوابم و پای کوبان عصبانی در اتاقشو باز کرد که یکدفعه جوگیر شد و گفت عه!!!! و عقب گرد برگشت و هرهر خندید..

منم با خنده بغلش کردم و بوس بوس و تبریک بهش گفتم و از ذوقش چندتا عکس گرفت و شمع فوت کرد و من با آرامش رفتم که بخوابم... 

 

نعمت چشایی...
ما را در سایت نعمت چشایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : calmdreams بازدید : 156 تاريخ : يکشنبه 10 فروردين 1399 ساعت: 21:51