مهمونا گفته بودن 7 و نیم میرسن
دخمری گفته بود ظهر نیا خونه و قرار بود با دوستاش که ده نفری بودن خونه ما ناهار دور هم باشن و خستگی امتحانا از تنشون بره بیرون و عصر هم با هم بلیط سینما رزرو کردن که برن.
منم ظهر به مامی گفتم میام خونه تو. به شوهر هم لبست خرید دادم و گفتم خریدهارو انجام بده و حتما حتما با خریدها ساعت 4 دیگه بیا دنبالم که بریم خونه و شام آماده کنم.
دخمری که تا از خونه برن شد ساعت 4 و نیم و شوهر هم تا برسه شد 5... هیچکدوم از خریدهارو هم انجام نداده بود. حالا منم خب حرص میخوردم که وقت کمه و مرغ و نمک و پیاز و کلی وسیله لازم هم برای تدارک شام لازم داشتم.
چون قرار شد برنا و زنش هم بیان کمی حساس تر بودم. تا مرغ بیاره تو یک قابلمه کوچیک سریع خورشت قیمه گذاشتم و دعا کردم 3 ساعته بپزه.
برنجو هم آبکش کردم ولی دم نکردم و گذاشتم رو تراس تا خنک بمونه.
مرغو که آورد؛ تو مواد پیاز و ادویه و لیمو خوابوندم و گذاشتم تو یخچال.
خارشوهر اس داد حدودای 9 میان و خوشال شدم و به بقیه کارا رسیدم. از طرفی حرص هم میخوردم که مهمون دارم و نه دختر هست کمکم کنه و نه شوهر حالیشه.
تا مهمونا برسن مرغهارو گذاشتم ته قابلمه و روش هم برنج و زعفرون ریختم و تا میوه و چای و اینا بخورن برنج و مرغ هم آماده بود. ساعتای 12 بود که رفتن.
ولی من بخاطر حرصی که دیروز عصر خوردم و استرس شام و مهمون داشتم کل انرژیم انگار تخلیه شده و حال بلند شدن ندارم.
ظرفای شسته دیشب همچنان رو کابینت و جاظرفی هست و ...
الان به ذهنم رسید بگم شوهر جمع کنه بزاره سر جاش. بزار یاد بگیره...
نعمت چشایی...
برچسب : نویسنده : calmdreams بازدید : 138