دلم گرفته

ساخت وبلاگ

دیروز عصر دخترک گفت دلم برای سرم تنگ شده. باز فکر کنم فشارم پایینه. 

گفتم دکتر که میگه بجای سرم تو خونه دوغ بخور. عسل بخور. نمک بخور...

ناز آورد مثل بچه لوسا گفت نه هیچی نمیخوام

به شوهر زنگ زدم و گفتم بیا اینو ببر دکتر و شوهر یکساعت بعد رسید.

دنبال دفترچه گشتم پیدا نکردم. قلبم اومد تو دهنم. آخرین بار چندروز پیش بعد دندونپزشکی با عکس دندون و دستور دکتر و همه اینها تو یک پلاستیک بود و یادمه تا تو اسنپ باهام بود.

خونه رو زیر و رو کردیم نبود. کل کمد لباسمو ریختم بیرون و .. شماره اسنپی هنوز تو گوشیم بود زنگ زدم گفتم دفترچه تو ماشینش ندیده!

این وسط هم دخترک گفت خب حالا مگه دکتر چند میشه؟ بیا همینجوری بریم...

گفتم مامان جان بحث دکتر نیست... اون عکسای دندونت و کارت دانپزشکی و قبض ها مهمه...

یهویی جوگیر شد... رفت تو اتاقش درو بست و گفت من دکتر نمیرم. همزمان هم شوهر دفترچه و مدارکو پیدا کرد... قشنگ و مرتب همه رو لای پوشه گذاشته بودم و جای مدارک دیگه بود. ولی نمیدونم چرا دفعه اول اون قسمتو نگاه کردم ندیدمش!

دخترکو دعوا کردم بیاد بره سرم بزنه ولی جواب نداد. منم تا صبح دلهره داشتم که اگه فشارش افت کنه و نصف شب تو اتاقش تنها حالش بد شه من چه کنم!

صبح رفت مدرسه. منم باز استرس و نگران دفترچه گذاشتم کیفم تا اگه از مدرسه زنگ زدن سریع برم و ببرمش دکتر.

ظهر رسیدم خونه و مشغول گرم کردن ناهار شدم که دیدم تایم اومدنش خیلی دیر شده. قلبم اومد تو دهنم.. پریدم تو اتاقش دیدم گوشیش نیست. یعنی اینکه قبل من از مدرسه اومده بوده!!!

بهش زنگ زدم فقط گفت زیر سرم هستم و 5 دقه دیگه میرسم و بعدم قطع کرد. خودش بدون دفترچه رفته دکتر و سرم. یعنی میخواد مظلوم نمایی کنه. در صورتیکه نفهم چندبار دیشب بهش گفتم فقط نگران عکسای دندون و دوباره کاری های پرونده بودم که فکر کردم گم شده و گشتم تا پیدا شه. 

خیلی دلم گرفت ازین رفتارش. حق من اینهمه استرس و نگرانی و تنهایی نیست. از اخلاق مزخرفم که انقدر وابسته این دختر هستم و اون انقدر غد و نفهم؛ متنفرم. خیلی عذاب میکشم.

هروقت چندتا عکسشو تو گوشیم دارم و این مدلی دعوام میشه بدم میاد عکسارو نگه دارم و نگاهش کنم و قربون صدقه ش برم. سریع پاک میکنم مثلا میخوام وابستگیمو بهش کم کنم ولی نمیشه و نمیتونم. 

آدم از زندگی مگه چی می خواد؟ همه این سالها خودمو گول زدم و شوهرو زندگی مزخرفمو تحمل کردم و به دختر به خیال خودم عشق مضاعف دادم. فکر میکردم روزی که بزرگ میشه قدر فداکاری و مهربونی منو میفهمه و با نگاه و دستاش و عشق دخترونش خستگی زندگیو تنهایی هامو از وجودم دور میکنه.

ولی متاسفانه دختری تربیت کردم که از من بیزاره و هیچ جوره قبولم نداره. 

خیلی دوست دارم زودتر سر و سامون بگیره و بره سراغ زندگی خودش و منم یک نفس راحت بکشم. اون موقع حتما اونقدر فرتوت و بی انرژی شدم که دیگه برای رسیدن به آرزوهای خودم و عشق خودم دیر شده!

نعمت چشایی...
ما را در سایت نعمت چشایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : calmdreams بازدید : 145 تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت: 16:56