برنا

ساخت وبلاگ

برنا، جوونی از فامیل نزدیکه. دهه هفتادی هست و دانشگاه با نمرات عالی رشته تقریبا خوبی می خوند و می خونه.

منوچ و میترا، مامان باباش هستند با وضع مالی خوب! میترا کارمند مرکزی مهم هست و خیلی فهمیده و خانوم و با وجودیکه از خانواده شوهر هست ولی خیلی دوستش دارم!!! منوچ هم تو بازار آزاد با درآمد خیلی خوب...

ولی برنا جوونی بود که دوست داشت کنار تحصیل درامدی هم داشته باشه و کارو ننگ نمیدونست!

یکی دو سال با موتور تو پیک موتوری بود. بعد پراید خرید و رفت تو آژانس... تا اینجای کار پسر خوبی بود تا اینکه باباش گفت این چه کاریه که درامد نداری؟ بیا تو بازار آزاد کنار خودم دلالی کن و پول پارو کن.

برنا با سن کمش رفت بازار و قاطی گرگهای دلال و شبی هفتصد هشتصد سود پول میگرفت! بله دیگه کسی که روزی نهایت 70 کاسبی میکرد یهویی شد روزی 700 ..... جوگیر شد! اول گفت ماشینمو عوض کنید روم نمیشه پراید سوار شم... بعد رفت باشگاه ورزشی توووپ و شبی چقدر ویتامین میخرید و خرج اضافه میکرد. و چون جوگیر شده بود و از خوشی رو هوا بود! کلی زن و دختر تیغ زن دورشو گرفتند.

یکی دوبار گفت دامادم کنید من زن میخوام... منوچ و میترا گفتن زوده.... و بهانه های دیگه! تا اینکه برنا درگیر زنی سن بالاتر از خودش و مطلقه و حشیش فروش شد. با همون همخونه شد و کم کم شد بلای جون میترا و منوچ. زنه خوب بلد بود با محبت کاذب برنا رو خر کنه و رامش کنه که شبی 4 پنج میلیون براش خرج کنه. 

منوچ هی میدید حسابش خالی میشه؛ دلار گم میشه؛ پول جیبش کم میشه... فهمید کار برنا هست... پیگیری کردن دیدن با اون زن بد همخونه شده و همه زندگیش داره به باد میره... تازه به خودشون اومدن... ولی برنا حاضر نبود از اون زن دست بکشه چون بهش محبت میکرد.... میترا چندبار به زنه اخطار داد که از طرف کارش اقدام میکنه و لوش میده و ... خلاصه از همینجا جرقه های اختلاف شدید و دعواهای آنچنانی شروع شد. 

اصلا برنا انگار جن زده شده بود. پسری با اون افتادگی و باادبی؛ شده بود بلای جون خانوادش. یک شب تمام شیشه های خونه رو می شکست. یک روز میترا رو تو دعوا هل می داد دستش می شکست. یکروز سرشو شکست. چندبار باباشو راهی بیمارستان قلب کرد. کف دست خالشو با چاقو برید... و این وسط پلیس و مشاور هم هیچ دردی دوا نکرد.

قبلنا یادمه تو پست خصوصی نوشتم که طوری شده بود میترا و منوچ و پسر کوچکشون دیگه امنیت جانی نداشتن. تابستون هر دو شب خونه یکی از فامیل میرفتن میخوابیدن. میترسیدن نصف شب تو خواب بلایی سرشون بیاره. حتی چهار پنج شب خونه ما خوابیدن.

برنا دوباره گفت زن می خوام! خب هنوز نه کار داشت نه سربازی نه مدرک تحصیلی ... خانواده های خوب پسندش نکردن... تا اینکه تو یکی از خواستگاریها که رابط تقریبا دوست بود باهاشون... میترا میگه اصلا نمیدونم چطور برنا و دختره شماره همو تو خواستگاری گرفتن و با وجود مخالفت میترا اونها یواشکی باهم ارتباط برقرار کردن... دختره تیز و زرنگ بود. میدونست اگه برنا خودش چیزی نیست در عوض مادر فهمیده ای داره و آینده داره... 

برنا خیلی خسته شده بود فقط آرامش می خواست. کارت پول باباهه دستش بود و سریع کارتو خالی کرد و خونه ای تو بدترین جای شهر به اسم دختره خرید...

فکر کن پسری که روش نمیشد حتی 206 سوار شه.. حالا که باباهه ماشینو هم ازش گرفته بود... پایین ترین نقطه شهر با دختره تو خونه ای بدون اسباب و حتی فرش زندگی رو شروع کرد... با موتور  ارزونی مجبور بود دوباره بره پیک... تو خونشون هیچی نداشتن. فقط یک فرش کهنه و یک پیک نیک.. حتی قطره چشم که باید حتما تو یخچال نگهداری میکرد و یخچال نداشت؛ کلمن یخ خریده بود و قطره تو کلمن بود.. با این اوصاف انگار شرایط آرومتر شده بود... 

ولی چند ماه میترا فقط پیش ماها می نشست زار میزد...یکروز گفتم چرا اینطور گریه می کنید چی شده مگه؟؟؟  گفت دختره زشته... از برنا بزرگتره چطوری روم بشه تو فامیل معرفیش کنم؟؟؟؟؟  گفتم اتفاقا خوشحال هم باش که پسرت که به مرز جنون رسیده بود با همون دختر انقدر به آرامش رسیده...  یادته هر لحظه میترسیدی تو خواب بلایی سرتون بیاره؟ ببین چقدررر رو برنا فشار روحی بود و خودش ازون حالت روانی و جو سنگین خسته شده بود که الان راضی شده تو خونه ای ته شهر و بدون وسیله زندگی کنه. اتفاقا خیلی هم خوشحال باش که اون دختر شد فرشته نجاتتون و پسرت همه جوره باهاش به آرامش رسید.

خواهرهای میترا هم همینو بهش میگفتند و اونقدر از دختری که ندیده بودیم تعریف کردیم و گفتیم خداروشکر کنه که کم کم میترا هم رام شد... یکروز دیگه دلشون سوخت و ضروری ترین وسایل که شش هفت تکه بودو منوچ خرید و با وانت فرستاد خونه برنا. فکر کنید تا چندماه یخچال و گاز و لباسشویی هیچی نداشتن... خلاصه گذشت و  کم کم با تعریف بقیه دل میترا نرم شد و راضی شد عروس از راه رسیده ش پاشو بزاره خونشون...

ماه پیش هم با همفکری اون خونه ته شهرشونو فروختند و خونه ای نزدیک میترا رهن گرفتند و مابقی پولو دوباره پراید خرید تا باهاش کار کنه. مبترا هم هرچی تو خونه اضاف داشت و از جهازش مونده بود یک دست فرستاد خونه عروسش و بهرحال موقت خونه ای برای دوتا جوون شکل گرفت.

هفته پیش هم دعوت شدیم خونه برنا... خانمش درسته بقول میترا خیلی زیبا نیست و سطح خانوادگیشون ازینا پایین تره ولی انصافا خانه دار و خوش زبون و خوش برخورد بود... برنا دو ترم آخره و شنیدم دوباره تو آرامش خونه خودش شبها داره درس میخونه و خانمش با سیاست پول و هدیه هایی که بهشون میرسه رو وسایل ضروری برای خونه میخره.

میترا خیلی مهربونه... مطمئنم کم کم بهترین زندگی رو برای پسرش میسازه ولی خب فعلا بهتر اینه که بزاره مدتی تو همین شرایط متوسط زندگی کنه تا دوباره جوگیر نشه.

نعمت چشایی...
ما را در سایت نعمت چشایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : calmdreams بازدید : 130 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 19:31