نعمت چشایی

ساخت وبلاگ
صبح اصلا نفهمیدم کی زنگ ساعتو قطع کردم و دوباره خوابیدم! نزدیک 9بیدار شدم و دیدم راحت ترین ناهار ماکارونی هست... شوهر روبروی تی وی لم داده بود و صبحونه میلمباند!! من تند و تند پیاز و سیر و فلفل دلمه و قارچ ریز کردم .... حین سرخ کردن نمک ریختم و مزه کردم...خدایا چرا مزه هارو متوجه نمیشم؟!!

دوباره نمک... باز هم طعم شوری حس نکردم...یعنی چی؟ همیشه تو همه غذاهام همون یک قاشق مخصوص کافی بود برای شور شدن..مخصوصا ماکارونی که زود نمک میگیره... ترسیدم و تازه یادم افتاد که ما آدمها یک قوه و نعمت مهمی هم به نام "چشایی" داریم که کلا فراموش می کنیم شکر کنیم بخاطرش...میگفتم اگه این حس خوب طعم ها رو نتونم دوباره حس کنم چقدر سخت و غیرقابل تحمل میشه برام.... و دقیقا حین این افکار هی قاشق نمک به غذا اضافه کردم و هی مزه.... و نتیجه بی حس بودن زبونم.....

اخر سر شوهر شکمو رو صدا زدم و یک قاشق از مواد دادم مزه کنه.. اونم با ناز و غمزه(درسته؟؟) ملچ مولوچ کرد و گفت اره نمکش اندازه س دیگه نریز!!!!!

ته دیگه سیب زمینی گذاشتم و مواد رفت روش... که یهو چشمم به ظرف نمک افتاد که چسبیده بود به دیوار کابینت... و جلوتر نزدیک من ظرف شکر.......با هرهر خنده به شوهر گفتم بیشور چرا شکرو گذاشتی جایی که من همیشه نمک میزاشتم؟؟ اینهمه عجله غذا پختم...اونم میگفت عیبی نداره ظهر روش نمک بریز بخوریم...گفتم نخیر عمرا بچه اینو نمیخوره خودمم فکرش حالمو بد میکنه... برای دخترک ظهر یک پرس چلوکباب بخر منم گرمه املت میخورم....فحش های شوهر ردیف شد که فلان شده پول نیست... پول ندروم( همون ندارم به لهجه شوهر... زیر دو حرف اول کسره بزارید)... کلا می دونید که گداصفته... واقعا مشکلش نداشتن نیست بدذاتیه....حالا بهرحال من هنوز واقعا میخندیدم و مثل همیشه آدم حسابش نکردم و گفتم ظهر برا بچه غذا بیاری ها....

با همه اینها مدام خدارو بابت نعمت چشاییم که بخاطر وجود همیشگیش جدی بودن و مهم بودنشو فراموش کرده بودم خیلی سپاسگذاری کردم..

.. حالا جالب خنگی من و شوهره!!! حالا من حق داشتممممم بین اون همه مواد داغ مزه شکرو نتونستم حس کنم... ولی بی نمک بودنش کاملا برام مشخص بود..... ولی شوهر آیکیو میگفت دیگه نمک نزن...نمکش کافیه...خخخخخخخ

حالا ظهر رسیدم با عشق غذارو گذاشتم پیش دخترم. شوهر هم ماکارونی شیرینش رو گرم کرد و اعتراف کرد چطور فسنجون شیرین میخوریم اینم مثل اون....... منم یک گوجه و تخم مرغ تو تابه انداختم و با اشتها شروع کردم به خوردن همراه با سبزی خوردن و نوشابه.... دختر قبلش هله هوله خورده بود و یک کباب و کمی برنج خورد و گفت بدمزه س چقدر و دیگه نخورد .. کمی مزه کردم گفتم به این خوووبی و خوشمزگی چرا الکی بهانه میاری... حرصم دراومد منت باباشو بخاطر اون کشیدم و حالا نخورد و الکی میگفت.. واقعا بد نبود...چون از جای خیلی خوب هم سفارش داده بودم بخره...گفتم به درک و خودم باقیشو خوردم...به شوهر گفتم من چه گناهی کردم بین شما دوتا.... یا باید ناز اونو بکشم یا بخاطر اون منت تو...

حالا شوهر میگه بیا ته دیگ های ماکارونی بخور خیعلی خوشمزه شده...سیب زمینی بود...اوف اوف ینی چشمم به اون قابلمه شیرین می افتاد حالم بد میشد....

علت جابجایی نمک و شکر هم این بود که دیشب یک کوچولو مربا توت فرنگی درست کردم و شکر رو کابینت بود... شوهر خیر سرش اشتباه گذاشته بود  و عجله من ... دیرین دیرین

در اخر هم مرررسی خداجون عشق ، بخاطر همه داده های باارزش و حساب شدت...

تاريخ چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۶سـاعت نويسنده ونوس| |

نعمت چشایی...
ما را در سایت نعمت چشایی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : calmdreams بازدید : 160 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 1:45